شهادت حضرت زهرا (س)تسلیت باد
عادت به روضه کرده دلم روضه خوان کجاست
صاحب عزای فاطمه، آن بی نشان کجاست
قربان اشک روز و شب چشم خسته ات
مولا فدای مادر پهلو ? شکســــته ات
عادت به روضه کرده دلم روضه خوان کجاست
صاحب عزای فاطمه، آن بی نشان کجاست
قربان اشک روز و شب چشم خسته ات
مولا فدای مادر پهلو ? شکســــته ات
بیاییم در این
شبهای آخر چله بشینیم فکر کنیم !!
ببینیم چی میخوایم؟
برا چی میخوایم؟
برا کی میخوایم؟
دنیای آباد میخوایم فقط یه راه حل داره!
آخرت آباد میخوایم فقط یه راه حل داره!
عشق و صلح و صفا و عدل میخوایم
فقط یه راه حل داره!
اوناییم که عاشق مهدی جانن که خودشون بهتر میدونن چی باید بخوان!
فکر نکنیم این دنیایی که در ظاهر برای عدهای آباده دیگه ته خوشیه!
نه!!
ما دنیای آباد ندیدیم
ما ندیدیم دنیایی رو که همه جاش سرسبزه، همه غنی و ثروتمندن، همه توش خوشبختن، همه توش خوشحالن،
ما ندیدیم دنیایی که همه توش عاشقن…
اگه میخوایم زندگیمون تغییر کنه بسم الله
خواسته هامون را تغییر بدیم
هنوز هم دیر نشده
امشب تصمیم بگیریم
و با تمام وجود بخوایم
و با تمام وجود بگیم :
یارب الفاطمه بحق الفاطمه
اشف صدر الفاطمه بظهور الحجه …
#اللهم_عجل_لولیک_البروج
?✨امام علی(علیه السلام):
? سخن چون داروست،
▫️اندکش سود میبخشد
? و بسیارش کشنده است
الکلامُ کالدَّواء؛قَلیلُهُ یَنفع،وکَثیرُهُ قاتِل
? میزان الحکمه،ج10ص199
————————–
? ? ? ?
? چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
? ? ? ? ?
? ? ? ? ?
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد…..